رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

بازیهای جدید مامان و رها

  عزیزدلم چند وقت پیش تو رو با خودم برم آرایشگاه و غافل از اینکه تمام حرکات آرایشگر توسط شما ضبط شده و قراره اجرا بشه و یه روز که مامانی خونه ما بود و ما مشغول صحبت بودیم که گفتی مامان گیره موهات رو باز کن تا من آرایشت بکنم و مشغول شدی با موهای من و متر من رو هم انداخته بودی دور گردنت و بصورت مورب و خیلی جالب حرکات آرایشگر وقتی بند میندازه رو اجرا میکنی منتها ضربه رو به بدن میزنی و نه صورت و بعد هم میگی خانوم رنگ هم میخوایین و من باید بگم بله خانوم و میری رنگ درست میکنی و میای میزاری رو ابروم و این بازی روزی چند بار تکرار میشه و عمه مهریتم عاشق این بازیه تو و هر وقت اون رو ببینی باید حتما آرایشش بکنی بازی بعدی که تازگی کشف...
18 آذر 1391

محرم امسال

  عزیز دلم امسال محرم  خیلی کم از خونه بیرون رفتیم و  بیشتر از تلویزیون عزاداری کردیمشب عاشورا بود که بابا رفت مسجد و چون خونه ما هم پیش فاطمیه است گفتم رها پاشو ما هم بریم و فکر کردی میریم پیش بابا وقتی رسیدیم دیدم اصلا جا نیست و خانومها تا جلوی در نشستن و کمی ایستادیم تو آروم تو گوش من گفتی بابا پس کجا نشسته که گفتم بابا پیش آقایونه و اومدیم بیرون و قسمت آقایون رو نشونت دادم تو کوچه داد میزدی بابا صدام رو بشنو که من از خنده نمیدونستم چه کنم  شب شام غریبان هم تو داشتی میخوابیدی که به بابا گفتم تو از صبح رفتی حالا نوبت منه رها رو شما بخوابون من برم مسجد که رفتم ولی یک ساعت هم نشد که مداح چنان از حضرت رقیه خوند که د...
8 آذر 1391

مار گزیده از ریسمان ساه و سفید میترسه

عزیز دلم این ضرب المثل  مصداقش منم که بعد از بیماری تو نسبت به همه چیز حساس شدم و سریع میترسم روز جمعه و یکشنبه  شام مکه دعوت بودیم  جمعه فامیل بابا و یکشنبه فامیل بنده و از اونجایی که روی کارت فقط جناب همراز و همسر محترم نوشته بودند و خانواده ننوشته بودند و من هم که به این مسائل حساسم تصمیم بر این شد که شما نیای البته بابا خیلی مخالف بود ولی من مجابش کردم و جمعه رفتی خونه مامانی و یکشنبه خونه عمه مهری که یکشنبه بعد از شام ما هم اومدیم خونه عمه و مهری گفت تو خیلی سنجد و انجیر  خوردی و من هم خیلی استقبال کردم چون دوست دارم تو خوراکی طبیعی بخوری تا مصنوعی  برام جالب بود چون انجیر میدونستم دوست داری و همیشه میخوری...
1 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد